دکتر سید صدرالدین موسوی
چندی است بومیسازی علوم انسانی به یکی از رویکردها و دغدغههای اندیشمندان جوامع غیرغربی در حوزۀ آکادمیک تبدیل شده است. مطالعات پسااستعماری، یکی از حوزههای مطالعاتی جدید دربارۀ مسائل کشورهای غیرغربی و فرهنگ آنهاست. این نگرش انتقادی در تعریفی اجمالی به مجموعهای از رهیافتهای نظری اشاره دارد که با تأکید بر پیامدهای استعمارگران، گفتمان استعماری را تحلیل میکند. از طرفی دیگر ازجمله تأکیدات مطالعات پسااستعماری، تأکید بر علم بومی در برابر علم استعماری است که بهمثابه ابزار مهمی در زمینۀ سیاستهای استعماری طی تاریخ استعمارگری بهشمار میآمده است؛ علمی که ساختارشکنی و واسازی از علم غربی، یکی از ابزار توسعه و گسترش آن محسوب میشود؛ براین اساس میتوان بر مطالعات پسااستعماری بهمنزلۀ یکی از زمینههای تئوریک علم بومی ـ اسلامی در جمهوری اسلامی ایران تکیه کرد.
مقدمه
مطالعات پسااستعماری، یکی از حوزههای مطالعات فرهنگی است که به فرهنگهای جوامع غیرغربی توجه میکند و با نگرشی واسازانه سعی در شالودهشکنی از نگاه «غربی» به این کشورها و جوامع دارد. جلوۀ مقدماتی این موضعگیری، آکادمیک است؛ موضعگیری آکادمیک در مقابل گفتمان علمی غرب در موضوع مطالعۀ شرق و نقد گفتمان «شرقشناسی» است. گسترش نقادی شرقشناسی و تأثیرگذاری عام در محافل آکادمیک و حتی حوزههای عمومی، همراه با وضعیتهای معروف به پساساختارگرایی و پستمدرنیسم، ترکیببندی متمایزی از نقد فرهنگی، شامل رهیافت فوکویی به قدرت، رهیافت دریدایی به تفاوت، تأکید بر بیمرکزی، فقدان سلسله مراتب و ناهمگونی، مناسبترین شیوههای مطالعه تاریخها و فرهنگهای غیراروپایی تلقی میشوند. این ترکیببندی ریزومی بهویژه در مطالعات مربوط به کشورهای استعمارشده عملاً به پارادایمی برای نسل جدید اندیشمندان جامعهشناسی، علوم سیاسی، تاریخ و مطالعات فرهنگی و انسانشناختی بدل شد که از آن با عنوان مطالعات پسااستعماری یاد میشود.
پســااستعمارگرایی از سـویـی، اندیشیدن به رابطۀ میان واقعیتمندی جغرافیایی و تاریخ جهان در مدت زمان برقراری استعمار اروپایی و در دورۀ پس از اضمحلال آن را در اولویت مطالعه قرار میدهد و از سوی دیگر، لزوم تأمل بر دانش نوینی را گوشزد میکند که آفریدۀ ایستادگی خلاقانه در برابر گفتمانهای استعماری و اعتراض بخردانه نسبت به همه آنهاست تا بدینسان جهان و روایتهای آن را در سطحی گسترده و از دریچهای متفاوت و انتقادی بنگرد. نظریه و نقد پسااستعماری در قالب مطالعات پسااستعماری بیش از هر چیز به تحلیل گفتمان استعماری و به چالش کشیدن سوژۀ امپریالیستی و هژمونی انسان غربی مربوط میشود. نقد پسااستعماری درصدد آشکار کردن این نکته است که «سلطۀ اقتصادی و سیاسی، که عناصر کلیدی امپریالیسم و استعمار در قرون هجدهم و نوزدهم را تشکیل میداد، همواره با صورتبندی و تکوین گفتمانهایی همراه بود که در آنها «غیریت» مردمان آسیا و آفریقا به عنوان هویتی مستقل نفی میشد، و از نظر فرهنگی نیز استعمار میشدند، و در این ضمن برتری فرهنگی و اخلاقی قدرتهای اروپایی نیز همواره بدون کمترین تردید یا پردهپوشی مورد تأیید و تأکید قرار میگرفت.». به این ترتیب نقد پسااستعماری درصدد به چالش کشیدن نژادپرستی و قوممحوری و غیریتسازی سرکوبگرانۀ غربی است که با تولیدات فرهنگی، ادبیات و تفکر غربی به پیش میرود. نوشتار و نظریۀ پسااستعماری در پی آن است که در برابر دریافتی ثابت، یکه و پذیرفتهشده مقاومت کند، تفسیری ویژه و مرکزی از تاریخ را مورد بازاندیشی قرار دهد و با بینشی فراگیر و قدرتمند، حیات سیاسی را به چالش بخواند. براساس این شرح مختصر میتوان گفت که مطالعات پسااستعماری، هم حوزۀ بسیار گستردهای دارد و هم رشتهها و گونههای متنوع را دربرمیگیرد. بااینحال، بهرغم تفاوتهای موجود در میان متفکران این حوزه، آنچه مورد توافق نظریهپردازان و منتقدان پسااستعماری است، ارزشیابی مجدد رابطهای سنتی بین کلان شهرها و ساکنان مستعمرات و نیز واسازی روشهای امپریالیستی مطالعه و تحقیق است. فضای معنایی حاکم بر این مفاهیم، نشاندهندۀ وضعیت و موقعیت نامتعین جهان ذهنی و اجتماعی است. این سیالیت و قطعیت نداشتن در مضامین از فضاها و گفتمانهایی بینابینی سخن میگوید که جای دادن آنها در چهارچوبهای کلاسیک دانش و تقسیمبندیهای مختلف آن بسیار دشوار است. این سرحدیت و فاقد مرزهای روشن بودن شاید مبنایی مستحکم برای صفبندی مبارزهطلبانه در قبال دانش پوزیتیویستی تعمیمگرا و نظامهای اجتماعی مبتنی بر آن است. حال با توجه به این مقدمه، بنا به تقسیمبندی سارا میلز، مطالعات پسااستعماری، در کل، در دو دستۀ عام جای میگیرند: