حجت الاسلام والمسلمین حمید پارسانیا عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی گفت: دانشهای غربی باید مدیریت شوند، مدیریت دانش در حقیقت قانون بخشیدن به دانشهای موجود آکادمیک است. مدیریت دانش، گرفتن دانش از حالت تکنوکرات و شتابزده و فرصت دادن برای شناخت دانشهای بومی و تاریخی است.
به گزارش دبیرخانه دائمی کنگره بینالمللی علوم انسانی اسلامی، حجت الاسلام والمسلمین حمید پارسانیا عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی در دومین هماندیشی روشهای تحقیق در علوم انسانی که ۴ آذرماه ۱۳۹۵ در مرکز پژوهشهای علوم انسانی اسلامی صدرا برگزار شد، گفت: به اعتقاد من نیاز نیست که علوم اجتماعی متناظر با فرهنگ اسلام تولید شود بلکه باید علوم اجتماعی متناظر با فرهنگ خود را ببینیم و دریابیم، چون این علوم وجود داشته و در طول زمان تغییرات خود را داشته است. تنها باید آن را دید و شناخت.
دانش مدرن چشم ما را گرفته است، مگر میتوان چشم به روی آن بست ابتدا باید عینکی که از آن علوم، اسلام را میبینیم و بررسی میکنیم را ببینیم و بهتر بشناسیم
وی در ادامه سخنانش گفت: آنچه که از بحثهای ارائه شده استنباط میشود این است که مدیریت دانش و روش تحول در علوم انسانی چگونه است و دیگر اینکه نظریه چیست؟ اگر از پوزیتیویست این سؤال پرسیده شود که یک نظریه در واقعیت چگونه شکل میگیرد، پاسخ میدهد که نظریه علمی از مشاهده و فرضیه و قانون و اثبات شکل میگیرد. راجع به شکلگیری یک نظریه صحبت کردن ملزم به داشتن یک مبنای نظری است. صرف داشتن یک فرهنگ، کافی نیست تا نظریه تولید شود.
وی افزود: هیچ مشاهدهای که ناب باشد وجود ندارد، چون مشاهده به خودی خود تئوری پیچ است و دانش صرفاً با مشاهده شروع نمیشود. هر فضای فرهنگی با نوع نگاه کلانی که به انسان و جهان دارد و از سطح معنایی آن تأثیر میگیرد و به علم نیز معرفت دارد، و از عقبههای معرفتی دیگری که مختص به اینها نیست و انگیزههایی که در تلائم با اینها شکل میگیرد، نظریه تولید میشود.
پارسانیا تصریح کرد: صرف داشتن فرهنگ و معرفت کافی نیست که نظریه تولید شود، چگونگی فعال شدن هر یک از این معرفتها نیز شرط است. گاهی حتی بین داشتن فرهنگ و معرفت و چگونگی فعال شدن آنها تضاد وجود دارد. در بین این دو بخش،، تلائمی نیز وجود دارد. گاهی هر یک از آنها برای تولید نظریه پیشگام میشوند، با انگیزههایی که ممکن است این دو بخش از ساختارهای سیاسی، فرهنگی گرفته باشند در تلائم با آنها، مساله بوجود میآید و همه این عقبه فعال میشود و برای پاسخ به مساله، نظریه بوجود میآید. شکلگیری نظریه به این شکل مختص علوم انسانی نیست در سایر علوم نیز همین اتفاق میافتد.
وی افزود: فضای طرح مساله است که بر شکلگیری نظریه تأثیر میگذارد. بر فرض اگر فضای غالب بر حوزه هستیشناسی ماتریالیستی و یا سکولار باشد اجازه نمیدهد که پاسخ بر پایه نظریههای معنوی شکل گیرد. همچنین اگر فضا معنوی باشد و این عالَم را نشانه عالمِ دیگری بداند، خود به خود هم مساله و هم پاسخ آن در یک کانتکس معنوی شکل خواهد گرفت. بعد از شکلگیری نظریه بلافاصله خود نظریه، به زمینههای خود ملحق میشود و عقبه معرفتیای به انباشت جدید خود میافزاید و همچنین بر انگیزه نیز اثر میگذارد.
عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی گفت: بسیاری از نظریهها پس از مطرح شدن، شرایط اقتصادی ـ زیستی و به طور کلی شرایط اجتماعی را عوض کردهاند و مسائل جدیدی را بوجود آوردهاند. از تولید مسائل است که نیاز به فرآیند تولید نظریه مطرح میشود.
وی افزود: شناخت عوامل و عقبههای تولید مساله و طرح نظریه ربطی به درست یا غلط بودن یک نظریه ندارد و خود یک دانش به شمار میآید. شناخت عقبههای معرفتی ربطی منطقی با نظریه دارند. عقبههای انگیزشی که ممکن است اجتماعی و یا فردی باشند ربط وجودی غیر معرفتی دارند و ممکن است جلوی بسیاری از انگیزههای معرفتی را بگیرند و نگذارند فعال شود. این عوامل ممکن است مسیر را برای تولید نظریه هموار کنند و یا فرصت تولید برای یکسری از نظریهها را بگیرند. حتی اگر عقبه منطقی آن نیز وجود داشته باشد.
وی افزود: شناخت عقبههای یک نظریه، خود یک دانش است ولی فقط ربط بین مبانی و لوازم را بیان میکند. این دانش درست یا غلط بودن نظریه را بیان نمیکند. برای فهم درست یا غلط بودن یک نظریه نیاز به یک روش شناسی از طریق تحقق عینی نظریه است. برای تشخیص درست یا غلط بودن یک نظریه باید داخل خود نظریه شد. دانشی که بر اساس شناخت نظریه شکل میگیرد تنها به اینکه چرا انگیزهها و عقبههای معرفتی باعث تولید نظریه نمیشود، پاسخ خواهد داد، نه درست و غلط بودن آن.
پارسانیا تصریح کرد: اگر یک جامعه با عقیده اساطیری وجود داشته باشد تفسیر آن اساطیری میشود. جامعهای که فیلسوف آن کانت باشد نظریههایی که در حوزه دانش پرورش فکری آن جامعه تولید میشود، کانتی است. اگر فیلسوف آن کُنت باشد سؤالات و نظریهاش کنتی میشود. اگر عقبه غالب فرانکفورتی باشد نظریهاش هم فرانکفورتی میشود. اگر فیلسوفش ابن سینا باشد نظریهاش سینوی میشود. اگر جامعهای عقیدهاش بر پایه انجیل باشد و انگیزههای آن جامعه با انجیل ناسازگار باشد، این ظرفیت انجیل را میگیرد و به تدریج حتی مبانی آن را در فرهنگ عوض خواهد کرد.
وی افزود: اگر امپریسم و ماتریالیسم در فرانسه به عنوان یک جریان شکل گرفته است و پوزیتیویسم مستقر شده و تغییر علم به صورت طبقهبندی کنتی درآمده است، دیگر اصلاً امکان ندارد نظریههایی که با تعریف دیگری از علم و انسان در جامعه دیگری شکل گرفته باشد، تولید شود. در اینجا آن مسائل عوض میشود و ممکن است یک مساله واحد به دو گونه دیده و تعبیر شود.
پارسانیا با بیان اینکه در قرون وسطی آکوئیناس و مسیحیت علت مریضی و مسائل اجتماعی را به صور دیگری فرض میکردند و تجویزشان نیز با دیدگاه غالب خودشان بود، گفت: در موقعیتی که پوزیتیویسم غالب شد، این فرضیات و تجویزها قالب پوزیتویستی گرفت. دانش داوری بین این مسائل و عقبهها باید دانشی تبیینی باشد نه تجویزی و یا انتقادی.
وی تصریح کرد: البته مکانیسم روش در تحقیق در عالم واقعیت، شبیه به آنچه که بیان شد عمل نمیکند. چون با فرهنگهای متفاوتی روبرو میشود که با یکدیگر در حال رقابتند. نظریات درون یک فرهنگ ساخته نمیشوند و از انگیزهها و عقبههای درون یک فرهنگ شکل نمیگیرند. خیلی از مواقع نظریهها اصلاً از این مکانیسم تبعیت نمیکنند. گاهاً با تعاملات بین فرهنگها، یک فرهنگ متوازن و یا یک فرهنگ که از قدرت برخوردار است بوجود میآید و عمل میکند. گاهی نیز آن یکی دست برتر دارد.
پارسانیا افزود: به عنوان مثال مواجهه فرهنگ اسلام با فرهنگ و میراث یونان با مواجهه امروزی متفاوت است. آن زمان فرهنگ اسلام از میراث یونان گزینش میکرد ولی اکنون به تناسب مواجهه با آن مسائل داخلی بوجود آمد و بر اساس بنیادها و انگیزههای درون خودش مواردی از این میراث را اخذ کرد. در صدر اسلام، عناصر قالب فرهنگ یونان را نگرفتند بلکه عناصر مکتوب را بیشتر مورد توجه قرار دادند. اما امروز فرهنگ ما در شرایط گزینش نیست.
وی در ادامه سخنانش گفت: قبل از انقلاب در شیراز دانشگاهی ساخته شد که زبانش فارسی نبود و هیات امنای آن هم ایرانی نبودند. نظریه نیز در یک بخش دیگری تولید شده است و یا ایران دانشجوهای خود را به آن طرف میفرستد. بستگی دارد به سیاست خارجی که در هر دهه دانشجوی خود را به کدام کشور بفرستد. نظریههای غربی، به صورت جمعی، توسط این دانشجویان از تمام این کشورها وارد میشود و بدون اختلاف در کنار هم جمع میشود. به طوری که در آن سو هیچ کدام از نظریهپردازان و محققان به این صورت در کنار هم جمع نمیشوند، البته آنجا اگر نظریه تولید میشود فیلسوف هم در آنجاست و مساله و عقبه نیز از همانجا شکل گرفته است، اما در این سو با آمدن نظریه عوامل انگیزشی غیروجودی انگیزهای آن که ممکن است سیاسی یا اقتصادی باشد به ایران میآید.
وی افزود: اقتصاد و سیاست انضمام یک نظریه است و جدانشدنی از آن است، اما عوامل معرفتی که ربط منطقی با آن دارد انضمامی نیست ولی همراه آن میآید. همچون قلمهای از یک گیاه که میشود آن را جابجا کرد و در جایی دیگر پروراند. بخشی از معرفت نظریهها روشن است و بخش دیگر که لوازم منطقی معرفت است، حاشیه است. این حاشیه دیر یا زود به اصل خود برمیگردد و خودش را روشن میکند.
وی افزود: وقتی فروید، کنت و دورکهایم وارد یک فرهنگ میشود، دیر یا زود، نوع نگاه خود نسبت به دین را هم بوجود میآورد. تعریفی که کنت از علم دارد دقیقاً با نظریهاش سازگار است، ولی به هیچ وجه با تعریف علم و فلسفه در جهان اسلام یکی نیست. این مساله امروز تبدیل به یک چالش شده است. آن چیزی که امروز به عنوان مساله برای فعالان در حوزه علوم انسانی مطرح است حضور دانش برای نابود کردن نظریههایی است که با عقبههای معرفتی در یک فرهنگ دیگر شکل گرفته است. این معارف از مجرای معرفت علمی به درون فرهنگ ما میآیند. این امر خود باعث چالشهای فرهنگی برای ما میشود.
عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی اظهار کرد: متاسفانه تصور میشود که این مساله تنها در علوم انسانی است. البته این مساله در علوم انسانی خود را بیشتر و پیشتر نشان میدهد ولی بیش از آن که در علوم انسانی باشد در علوم پایه نهفته است. درحالیکه علوم انسانی مدرن در حاشیه علوم طبیعی و با مرجعیتی غربی آمد و شکل گرفت و در تعامل با علوم طبیعی نیز در حال عمل است. چون علوم انسانی و علوم اجتماعی به سرعت حوزه فرهنگ را اُبژه خود میکند و چالشهایش نیز، به سرعت برای عالِم و جامعه علمی روشن میشود، اما در علوم پایه این چالشها به مراتب با سرعت کمتری خود را نشان میدهد، به همین دلیل فرصت رسوب عمیقتری پیدا میکند. از این رو در فرهنگ به صورت بنیادیتری رسوخ میکند. بنابراین اکنون علوم پایه برای انتقال نظریههای غربی از حاشیه امنتری برخوردار است. تحولاتی که در جهان مدرن در علوم اجتماعی شکل گرفت از حوزه علوم پایه بودند. بحثهای فلسفه علم از جانب فیزیکدانها صورت گرفت نه جامعهشناسها.
وی ادامه داد: ابتدا ادبیات فلسفه علم در دهه ۶۰ گسترش پیدا کرد و در دهه ۸۰ فلسفه علوم اجتماعی بسط پیدا کرد. یعنی دو دهه طول کشید که تکانههای لرزش از علوم پایه به علوم اجتماعی منتقل شود. حال در مقابل این علوم اجتماعی سؤال این است که در جهان اسلام نظریه اجتماعی وجود داشته یا باید تولید شود. یکی از مشکلات آمدن علم مدرن با مفاهیم و تعاریف بومیاش این است که به هیچ عنوان متناظر مفاهیم فرهنگ ما نیست.
مدیریت دانش در حقیقت قانون بخشیدن به دانشهای موجود آکادمیک است. مدیریت دانش، گرفتن دانش از حالت تکنوکرات و شتابزده و فرصت دادن برای شناخت دانشهای بومی و تاریخی است
وی تصریح کرد: آمدن مفاهیم مدرن و پست مدرن به تنهایی کافی است تا فرهنگ ما را زیر و زبر کند که در این حالت یا باید قرآن را کنار بگذاریم یا به گونهی دیگری آن را تفسیر کنیم. با وجود مفاهیم قرآنی و تاریخی علم، که در مفاهیم دین اسلام وجود داشته و در حاشیه آن کلام، فلسفه و فقه و دانشهای متناظر با خودش را ایجاد کرده است، آیا علوم اجتماعی متناظر با آن را باید تولید کنیم و یا اصلاً این مفاهیم علوم اجتماعی متناظر با خود را داشتند، و آمدن مفاهیم مدرن موجب شده است امکان نگاه کردن به داشتههای خود را از دست بدهیم.
وی در ادامه یادآور شد: به اعتقاد من نیاز نیست که علوم اجتماعی متناظر با فرهنگ اسلام تولید شود بلکه باید علوم اجتماعی متناظر با فرهنگ اسلام را ببینیم و دریابیم، البته این دیدن برای حفظ آن نیست بلکه برای شناخت آن است. این علوم در طول تاریخ دائماً در حال تغییر بودهاند و اکنون نیز باید دائماً تغییرات و تحولات متناظر با آن را ببینیم و بشناسیم. یکی از تغییرات متناظر با علوم اجتماعی اسلام، درگیر شدن آن با دانشی است که از بخش دیگری از جهان آمده است و بدون تاریخ و جغرافیا، به صورت مطلق به فرهنگ ما آمده است.
این محقق و اندیشمند علوم انسانی با اشاره به لزوم شناخت دقیق علوم مدرن غربی گفت: دانش مدرن چشم ما را گرفته است، مگر میتوان چشم به روی آن بست ابتدا باید عینکی که از آن علوم، اسلام را میبینیم و بررسی میکنیم را ببینیم و بهتر بشناسیم. باید عقبه، فلسفه و انگیزه نظریهای که وارد شده است را به خوبی دریابیم و بدانیم که این نظریه مختص به همه جهان و همه فرهنگها نیست و ما اُبژه آن نیستیم.
وی با تأکید بر اینکه دانشهای غربی باید مدیریت شوند، گفت: مدیریت دانش در حقیقت قانون بخشیدن به دانشهای موجود آکادمیک است. مدیریت دانش، گرفتن دانش از حالت تکنوکرات و شتابزده و فرصت دادن برای شناخت دانشهای بومی و تاریخی است.
دستهها
یک پاسخ به «علم مدرن به هیچ عنوان متناظر مفاهیم فرهنگ ما نیست»
شكلگیری و رشد تمدن نوین اسلامی نیازمند همة رویكردهای تجربی، فلسفی، شهودی و نقلی به جهان هستی است. اكتفا به یكی از این رویكردها و چشمپوشی از بقیه رویكردها نه تنها سبب رشد تمدن نمیشود، كه گاه عامل انحطاط آن نیز میشود. دفاع از رویكرد فلسفه به جامعه اگر به این معنا باشد كه كنار سایر رویكردها رویكرد فلسفی نیز نیاز هست،و باید به آن هم پرداخت، نظری درست و قابل دفاع است ولی اگر به معنای جایگزینی رویكرد فلسفی به جای رویكرد تجربی باشد، غیرقابل دفاع و نادرست است.
فلسفه الاجتماعی اگر چه لازم و ضروری است ولی كافی نیست. فلسفه الاجتماعی میتواند در بارة امور عامهای كه در همة جوامع به یك صورت وجود دارد، صحبت كند. ورود فلسفه به مباحث اجتماع مانعی و مزاحمتی برای روش تجربی، تاریخی و تفسیری ندارد. چرا كه این رویكردها در عرض یكدیگر با اجتماع سرو كار ندارند، بلكه در طول یكدیگر به اجتماع می پردازند. روش فلسفی با همه پدیدهها از جمله اجتماع و جامعه سر وكار دارد، این روش در مورد رویدادهای اجتماعی به گونهای سخن میگوید كه با روش تجربی منافاتی ندارد، به طور مثال جامعهشناس با روش تجربی خود میگوید عامل 70 درصد از طلاقهای جامعه x اعتیاد است، و این فرضیه خود را در معرض مشاهده و تكرار تجربی دیگران قرار میدهد. اما اگر فیلسوفی بگوید من با روش عقلی به این نتیجه رسیدهام كه اعیتاد عامل كمتر یا بیشتر از 70 درصد طلاقهای جامعه است، حرف او با آنچه در علم تجربی پذیرفته شده است، منافات دارد؛ چون یكی معتقد است اعتیاد عامل افزایش بیش از 70 درصد است، و یكی اعتیاد را عامل كمتر از 70 درصد طلاق میداند. اما اگر فیلسوف بگوید جامعهشناسان معتقدند اعتیاد عامل 70 درصد طلاقها است، ولی من فیلسوف بر این نكته اذعان میكنم كه اعتیاد عامل هر درصدی از طلاقها میخواهد باشد، اما طلاق با هر درصدی از اعیتاد میخواهد افزایش بیاید، ولی طلاق علتی دارد. این ادعا نیز در مورد طلاق است ولی منافاتی با روش تجربی ندارد. سخن فیلسوف این است كه فرقی ندارد اعتیاد عامل چند درصد از طلاقها است، بلكه مهم آن است كه طلاق یا افزایش آن در جامعه علتی دارد. در این صورت نه جامعهشناس از فلسفه بینیاز است و نه فیلسوف از جامعهشناسی. نه جامعهشناس فیلسوف را رد میكند و نه فیلسوف جامعهشناس را. در این صورت است كه متافیزیك سطحها مطرح میشود و هر دو در سطوح مختلف درست میگویند. فیلسوف در سطحی بالاتر به جامعهشناس میگوید به هر نتیجهای در تحقیق تجربیات میخواهی برس، اما فلسفه در مورد آن نتیجه كه نمیداند چیست، نظری دارد. مثلا سخن فلسفه در مورد نتایج شیمی چه در صد سال قبل و چه در مورد نتایج شیمی در صد سال بعد صادق است، چرا كه فلسفه از موضعی بالا به نتایج نگریسته است. فیلسوف راجع به فیزیك، شیمی، جامعه و سیاست و… دیدگاههایی دارد كه نزاعی با سخنان فیزیكدانان، شمیدانان، جامعهشناسان و… ندارد، چرا كه دیدگاهها و سخنان آنان در طول سخنان و دیدگاهها است و از سطحی بالاتری به آن علوم مینگرد. به این اصطلاحا «توجه داشتن به متافیزیك سطحها» یاد میشود.